روزی روزگاری سوق

درباره شهر سوق از استان کهگیلویهو بویر احمد

روزی روزگاری سوق

درباره شهر سوق از استان کهگیلویهو بویر احمد

http://suq.blogfa.com/

طبقه بندی موضوعی

بازیهای کاملا فراموش شده سوق

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۱ ب.ظ

جخونزار فوتبال: اصطلاحی بود بین بچه ها، خرمنگاههایی را می گفتند که صاف بودند و میشد در آنها فوتبال بازی کرد.

فوتبال در میدانهای کوچکی که تابستانها خرمن ها را در آن منکوب می کردند. آن موقعها هنوز استفاده از کمباین مد نشده بود.مردم بافه های جو و گندم را با داس می بریدند و با استفاده از خرمنکوبهایی که معمولا کاه و دانه را از به صورت مخلوط بیرون می داد، آنها را می کوفتند.بعد منتظر بادهای تایستانه که به شدت سوزان بودند می ماندند تا به مدد آن، دانه را از کاه جدا کنند برای همین، زمین اینگونه خرمنگاهها صاف و هموار بود.بچه ها، به این خرمنگاهها، میدان هم میگفتند.

تابستانها برای یک ماه غیر قابل استفاده بودند ولی ایام تعطیلات نوروز، بهترین جایی بود که می توانستیم فوتبال بازی کنیم. بهترین میدان پشت قبرستان بود .اطرافش سنگ چینی بود و دیگر فوتبالمان قطع نمیشد که هی برویم و توپی که خارج شده بود را برگردانیم.بچه هایی بودند که در فوتبال واقعا اعجوبه بودند، خدارحم برخید دروازه بان قوی محله ما بود.بهترین مهاجممان هم روح الله فاضلی بود.وقتی می یومد بازی، کل سازمان تیمی حریف را به هم می ریخت.یک تنه توپ را برمی داشت و گل میزد بچه های خودمان غر می زدند که تک روی می کنی ولی واقعیت آن بود که بهتر از او نداشتیم.هیچگاه نشده بود تیم ما به تیم محله ای دیگر ببازد به لطف دروازبانی خدارحم و هجومهای بی امان روح الله.خدا می داند اگر این دو در شهری بزرگ و خصوصا تهران زندگی می کردند امروز اسطوره های فوتبال ما بودند.

مردم سوق گاز شهری نداشتند سیلندرهای گاز جبران مافات می کرد.با این همه، برای نان پختن، تا مدت مدیدی، از کود خشک حیوانی استفاده می کردند. پشکل گوسفند و تاپاله گاو که معمولا با فرغون از صحرای اطراف جمع می کردند. اونایی که گاو داشتند، تپاله ی گاوشان را روی دیوار خشک میکردند و اونایی که گوسفند داشتند همم پشکلها را جمع می کردند برای پخت و پز نان.یادم هست چند تایی خانم خانه دار موقع نان پختن دچار سوختگی شده بودند. جای خالی ریکا را از نفت پر می کردند و کنار خودشان می گذاشتند تا کودهای خشک را شعله ور کنند ولی لباس چین دار محلیشان از وشه ای آتش می رفت و متوجه نمی شدند تا آنکه شعله ور می شد گاهی هم نفت باعث این حادثه بود.خانمها از شدت شرم لباس خود را درنمی آوردند و اینونه بود که آتش از دامنشان به جسمشان می رسید و...

دردری Derderii

تفنگ بازی را دردری می گفتیم.تفنگهایمان اغلب چوبی بود. دو دسته میشدیم و هر دسته سعی می کرد افراد دسته روبروی خود را با شلیکهای مداوم درررررررررDerrrrrrrr بکشد.بازی پینت بال دقیقا مدل امروزی بازی قدیمی ماست.این بازی باعث خلق یک اصطلاح در زبان لری شده بود «نازش أ بازش ایدرا Nazeh a bazeh idaraa» این تنها مرهمی بود بر اعصاب خرد شده ما.منظور این اصطلاح این بود که دروغش بالاخره ثابت خواهد شد.وقتی در موقعیتی بهتر، شخص «نازکن» شکار می شد، می گفتند: دیدی ناز ش أ بازش دراومه..این اصطلاح به فوتبال هم رسید.وقتی پنالتی میشد ولی شخص خاطی ، خطای خود را قبول نمی کرد، میگفتند: ناز ایکنه (ناز می کند) و کرامت نانوشته آن بود که بلافاصله تیم شخص نازکن، گل می خورد بر اساس این کرامت و معجزه کودکانه، چون بازیکن ناز کرده بود، نازش أ بازش دراومه.

تایربازی و سرسره

تایرهای مستعمل و خراب را برمی داشتیم و در خیابانهای عمدتا خلوت سوق، می دویدیم. در کنار تایر، رِنگ Reng هم شیوه بازی خودش را داشت.رنگ، بخش فلزی چرخهای دوچرخه و موتور بود که یک چوب صاف و تیرمانند پشتش می گذاشتیم و هی میکردیم.روزگار غریبی بود، هر کس که جلو می زد و برنده میشد، نه خودش و نه ما، چیزی جز همان رنگ را عامل موفقیتش نمی دانستیم. فلانی رنگش برنده شد.در دنیای کودکی ما، قانون ازلی علت و معلول به آسانی زیر سوال رفته بود و روحمان باور داشت که این تایر و رنگ بودند که برنده شدند نه بچه هایی که آنها را هی میکردند.در کشور چین، این بازی در سطح ملی برگزار می شود.

و سرسره هایمان هم حکایتی غریب داشتند، تپه های بلند اطراف سوق را با سوار شدن بر حلب باز شده و یا بشکه های پلاستیکی صاف می کردیم و از بالا به پایین سر می خوردیم.شگفتا که از سقوط هراسی نداشتیم نه چون حالا که حتی از خواب سقوط هم دلهره داریم.

قمار

قمارهایمان هم دنیایی داشتند، سال 68 تا 70 با سکه های یک تومانی قمار می کردیم ولی بعدها بزرگترهایمان فتوا به تحریم آن دادند و از آن سال به بعد، در نوشابه و در شربت ب کمپلکس، شربت دیفن هیدرامین و نظایر آن، اسباب همیشه یافتنی قمار ما بودند.بازی اینگونه بود که هر نفر، یک سکه کذایی (در صاف شده شربت و نوشابه شبیه سکه ) می گذاشتند زمین، سکه ها را شبیه استوانه روی هم میچیدند و با سنگی گرد و گوی مانند، بر گوشه سکه ها می زدند، هر سکه ای که وارونه میشد (پشتش بالا می آمد) متعلق به آن شخص بود.تعداد شرکت کننده ها معمولا بین دو تا هفت نفر بودند.گاهی سرنوشت یار میشد و با همان سنگ اول، همه سکه ها وارونه میشدند این بازی هم، اصطلاحی جدید به دایره لغات لری افزوده بود.«سنگ شانس (برد شانس)» به سنگی گفته می شد که برای صاحبش سکه های زیادی وارونه کرده بود.دنیای شگفت کودکیهای ما، باز هم قانون علت و معلول را زیر سوال برده بود، فلسفه و حکمت را زیر سکه ها له می کردیم و هیچ کس ما را دیوانه و بی منطق نمی دانست. سنگ شانس، واکنش حیرت ما بود نسبت به همبازیمان که با زدن دقیق سنگ به گوشه سکه ها، آنها را وارونه می کرد و از بس اینکار را کرده بود، به مهارت رسیده بود.قمار خاطره انگیزی بود و فراموش ناشدنی تر آنجا که؛همبازی زرنگ ما، سنگ شانسش را با هزار منت به ما می فروخت.بهترین سکه (غیرواقعی ) برای این بازی، در شربت بود.زیرا وقتی سکه ها به یک سکه کاهش پیدا می کرد، هر کسی نمی توانست روی سعادتش را برگرداند.

قطار

بازی اول تا سوم دبستان بود.پارچه ای را به شکل نوار درست می کردیم و دوسرش را گره میزدیم آن وقت خودمان وسط نوار قرار می گرفتیم، موقع حرکت، نفر جلو، راننده جلو بود و آخرین نفر، راننده عقب، دقیقا در یک صف منظم و پشت سرهم حرکت می کردیم. درست مثل قطار. آن روزها، دنیای ما کوچک میشد به اندازه یک نوار دو سه متری و زیاد که زور می زد، هفت متری. فقط حریم شخصی مان نبود که، دنیای امنیتمان بود.چه آسوده می دویدیم و چقد می کوشیدیم از آن خارج نشویم امروز؛دلمان می خواهد این قطار پارچه ای از هم گسسته شود، دیگر آن حس غریب امن بودن را ندارد، تازه، در چشممان دنیای ناامنی است، هر کس می کوشد از یک گوشه اش به بیرون فرار کند...آری ما همان کودکان دیوانه بی منطقیم که وقتی بزرگ شدیم، منطق بی منطقی را آموختیم.دنیای علت و معلول را شناختیم و بر گذشته هایمان تاختیم بی آنکه بدانیم، کودکی هایمان، دوران کوتاه پیامبر بودنمان بود و بزرگی هایمان، دوران جهالت مدرن و تئوریزه شده

اره یا سنجد

در نوشابه را کاملا صاف می کردیم، مثل یک سینی کوچک، وسطش دو سوراخ درست می کردیم و نخی را از یکی از سوراخها می گذراندیم و از وراخ دیگر برمی گرداندیم.آن وقت دو سر نخ را گره می زدیم.یک انگشتمان در این طرف نخ و انگشت دیگرمان در طرف دیگر.کمی نخ را می چرخاندیم بعد آرام اجازه می دادیم هر دو دستمان به صورت افقی به هم نزدیک شود دوباره به همان آرامی، دستهایمان را در همان مسیر برمی گرداندیم و اینگونه، سینی وسط نخ، مثل سنجد می چرخید.بهترین نخ، نخ کفاشی بود.چه کیفی می داد وقتی با آن چیزی را می بردیم. آن روزها، بریدن زیبا بود و فتحی کودکانه که خنده را بر لبهای کوچکمان می نشاند اما این روزها، بریدن تلخ است و گریه آور بریدن این روزها یعنی مرگ تدریجی..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی