روزی روزگاری سوق

درباره شهر سوق از استان کهگیلویهو بویر احمد

روزی روزگاری سوق

درباره شهر سوق از استان کهگیلویهو بویر احمد

http://suq.blogfa.com/

طبقه بندی موضوعی

کودکی هایم از محمد مومنی ثانی

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ب.ظ

اولین بار، چار سالم بود وقتی دیدم یه نفر زیر ماشین افتاده، گریه کردم و به مادرم نشونش دادم، اون آقا زیر ماشین له شده،طرف رفته بود زیر ماشینش که مثلا تعمیرش کنه.یه نفر هم کمکش بود، اون سر پا بود و اینور واونور می گشت و طرف هم زیر ماشین.بدبختی پاهاشو تکون نمیداد که من فک کنم زندس.از سوق تا دهدشت گریه کردم

اولین باری که ما رو فرستادن مهدکودک، فکر کردم مامان بابام دیگه منو نمی خوان

اولین بار که عموی بزرگم رادیوشو جلو من روشن کرده بود، نزدیک بود شاخ دربیارم که این جعبه کوچک چطور حرف می زنه.به عموم گفتم، عمو این چطوری حرف می زنه؟ منو خر فرض کرده بود، گفت: یه آدمهایی توشن حرف میزنن.جاتون خالی، تا بالاخره یادم ندادن جریان چیه، نزدیک به ده دوازده تایی از رادیوهای عمو رو خرد کردم.تازه بعد از اون ماجرا مگه ول کن بودم.تازه یاد گرفته بودم اون توو، آهن ربا هم هست.

تو مهدکودک، وقتی می خواستن پشت بوم رو قیرریزی کنن تا عایق بشه، از مربیمون پرسیدم:خانم اینا میخوان چیکار کنن؟اونم به لری گفت: میخوان سر تونه قیل ریزی کنن . «سر تونه » یعنی «روی پشت بوم را.در لری به اتاق و ساختمان «توو Too» میگن. از طرفی، سرتونه یه معنی دیگه هم داشت : «سر تونه = روی سر شما را » فکر کردم می خوان ما رو زیر قیر داغ بسوزونن.کلی گریه کردم. تا مامانم نیومد مهدکودک، و منو با خودش نبرد، مجاب نشدم.بدبختی این بود همه منو مسخره میکردن.منم که نمیتونستم جریان دو معنایی بودن کلمه رو توضیح بدم...


معمولا یکی دو ساعت داخل اتاق آموزش، با اسباب بازیا بازی می کردیم، عشق من، یه گربه بود که رو چهار تا چرخ راه میرفت.بدترین بازی، شکل سازی با لگو بود که هنوز که هنوزه، حالم از دیدن لگو به هم می خوره.خیلی کیف میداد وقتی ظهر میشد، نهارمون رو همون جا می خوردیم. در عرض دو سه دقیقه، خانم فلک و بی فاطمه، صندلیا رو حلقه ای می چیدن یه میز میذاشتن وسطشون .بلافاصله هم نهارمون رو می آوردن.صندلیای کوچولوی قرمز و آبی و زرد. سوق اون موقعها خیلی جمعیت داشت، کلاسای دخترا و پسرا از هم جدا بود.

بچه که بودم، یه پسر کلاس پنجم (اون موقع ما دوم بودیم) یه کاری کرد قرار شد اخراجش کنن.از بچه های کلاس پنجم پرسیدم اخراج یعنی چی؟گفتن یعنی دیگه حق نداره بیاد مدرسه .کیف کردم یعنی میشه منم اخراج کنن دیگه نیام مدرسه

حسن الان معلمه.اون موقعها اولای مهر، مامانش آورده بودش مدرسه و زودم برگشت. من و ناطق تقوی، هم کلاسی بودیم، حسن اومد کنار من نشست، به خیال خودش من فامیلشم و مامانش اونو دست من سپرده.یه معلمی داشتیم که فقط کلاس چهارم تدریس داشت، از کلاس پنجمی ها شنیدیم که می گفتن آقای ش، به هر بهانه ای با شیلنگ بچه ها رو کباب می کنه، حتی اگر درس خون باشن.ما که ندیده بودیم فقط شنیده بودیم، حسن پرسید معلما بهمون کیک . کلوچه میدن؟من و ناطق شروع کردیم به منفی بافی پشت سر آقای ش.حسن گریه نکرد ولی از ترس قالب تهی کرده بود.رفتیم سر کلاس.ناظممون مرحوم عبدالله پور بود.کلاس که تموم شد، مرحوم عبدالله پور اسم منو صدا کرد، رفتم پیشش، کلمه ای حرف نزد فقط تا خوردم کتکم زد.وقتی جریانو پرسیدم،گفتن مامان حسن اومده شکایتتو کرده. حسن بعد از حرفای ما، مدرسه نیومده برگشت خونه و کلی هم پیش مادرش گریه کرده بود.

سوم ابتدایی، اولین باری بود سر صف قرآن می خوندم، یه روز مجید گفت بده امروز من بخونم.قرآن رو گرفت و با یه صوت خاص شروع کرد: بسم الله رحمین رحمان (نعوذبالله)....آخرش هم به جای صدق الله ،گفت تکبیر..

دوم ابتدایی، یکی از هم کلاسیا، توی بطری شاشید و کمی آب قاطیش کرد و داد دست بچه ها.هر کی می خورد میگفت: طعم آب لیمو میده ، یکی از بچه ها وقتی خنده های پسره رو دید، مشکوک شد موضوع رو فهمید و ازش شکایت کرد

اول ابتدایی، اولین بار بود یه بچه کله قندی می دیدم،کلی بهش خندیدم دلم خنک نشد کاری کردم همه بهش بخنند کله اش فقط قندی نبود، خیلی هم بزرگ بود. یه پسره هم دیدم کله اش خیلی کوچولو بود، میرفتم دست می کشیدم رو سرش بعد میزدمش.طفلی جیکش درنمی یومد.

یه معلم پرورشی(همون ناظم) داشتیم به اسم آقای ف.(ایشون از کلاس چهارم ما تا پایان دبیرستان معلم پرورشیمون بود) یه روز به مجید گیر داده بود.مجید هم شنیده بود میگن یه نفر یه نفر دیگرو با چاقو زده، با خودش یه ناخون گیر آورده بود که یه چاقو هم داشت (چاقو تزئینی که تو کاغذ هم فرو نمی رفت) می خواست با چاقوی ناخون گیر، معلم پرورشیمون رو بکشه

مهدکودک که بودیم، من با هیچ پسری دوست نبودم در عوض سه تا از دخترای همدوره دوستای صمیمی من بودند یه روز عابد اومد و گفت اگه یه بار دیگه با اون دختره که چشماش درشته حرف بزنی می کشمت.گفتم چرا؟گفت می خوام زن من بشه.مامانم گفته بزرگ بشم میره برام میگیردش.فک میکردم یه پولی بابتش به خانواده دختره میده و اونو می گیره مثل یه عروسک.یه روز که با مامانم رفته بودیم دهدشت، یه دستفروش بود که همه چیز میفروخت.مامان خواست برام ماشین بگیره، گفتم نه نمی خوام.گفت پس چی می خوای؟ گفتم زن می خوام بهش بگو یه زن نداری به بچه ام بفروشی

کلاس اول راهنمایی که بودم، می رفتیم خرسواری. یه روز بچه های محله منو دیدن گفتن یکی از بچه های محله اونوری (شیخل)خرسوار قهاریه. اون میگه هیشکی جز من نمیتونه سوار خر میر فلانی به.اون خرو همه میشناختن.واقعا وحشی بود رفتیم با بچه ها دنبالش.دیدیم بچه های محله شیخل جمع شدن و خر رو محاصره کردن ولی هیچ کدوم جرئت ندارن سوارش بشن بچه های محله خودمون، اونقد منو جوگیر کردن که مجبور شدم بگم آره من می تونم ازش سواری بگیرم دو سه تا از بچه ها سر خره رو چسبیده بودن.منم رفتم رو یه سنگ بزرگ، خواستم ادای سرخپوستا رو دربیارم، از رو سنگ پریدم رو خر.بدون اینکه دستمو ه یه جایی بند کنم، خره رم میکنه و با کله به زمین خوردن همان. سرم که شکست همه فرار کردن خر یه طرف بچه ها یه طرف، کله خونی من هم یه طرف.

اولین بار که میتونستم خودم کیوار(Keyvaar ) یا همون فلاخن درست کنم.خیلی کیف میداد وقتی سنگو میذاشتی تو دهنش و با یکی دو چرخش، حداقل 500 متر پرتابش می کردی. اوایل فروردین بود، اون موقعها پشت جایی که بهش (توول پلیتی ) میگویند، همیشه یه چشمه بود که فقط دو ماه در سال خشک مییشد قیه ماهها همیشه آب داشت کنارش هم یه برکه (برم) بود که می گفتند جای بمبه. من و پسر عموم اونجا بودیم پسر بزرگ عمه ام هم اومده بود خواستم بترسونمش یه سنگ بزرگ گذاشتم توو دهن کیوار و کلی تابوندمش بعد رهاش کردم تا به خودم بیام چی شده دیدم خون از کله پسر عموم مثله فواره بیرون میاد می خواستم پسر عممو بکشم فکر می کردم کار اونه.اونم می خندید و می گفت خودت زدیش. راست می گفت، خالق دقیقا جلو من بود

یکی از بچه ها عمل جراحی کرده بود. حدود یه ماهی تو خونه بستری بود وقتی حالش کاملا خوب شد و دیگه می تونست بیاد سر کوچه، اینقد پوستش روشن شده بود که بیا و ببین. نامرد خاطراتشو طوری تعریف می کرد که همه دوست داشتن یه بلایی سرشون بیاد که عمل کنن.مثلا می گفت هر روز کمپوت و آب میوه و بستنی برام می آوردن...

بچه که بودم به شدت عاشق نوشابه بودم خدا میدونه چقد نوشابه خوردم .با شکم خالی یا پر برام فرقی نداشت.نوشابه های دنیز و زمزم و کوکاکولا.

یه بار زدم به باغ معروفی که در سوق، پیرمرد صاحب باغ منو گرفت می گفت باید بکشمت. از دستش در رفتم فاصله 1000 متر از باغ اون آقا تا خونه، یکسره دویدم و خدا می دونه یه بار هم پشت سرمو نیگا نکردم ببینم هنوز دنبالمه یا نه ولی یادمه به محض فرار کلی فحش آبدار نثارش کردم.تو این هزار متر، هزار و پونصد بار کله معلق شدم

بچه که بودم با همه دعوا می کردم، یه بار گیر یه بچه تخس افتادم. کتک خورش خوب بود، هرچی میزدمش ول کن نبود.یه فحش ناجوری بهش دادم دیدم اشکش درومد، از اون روز به بعد دیدم ای بابا، این فحش چه قدرتی داشت و نمی دونستم بعدها به جای سنگ و چوب، فحشهای آبدار و به روز، به عنوان پرکاربردترین اسلحه هام انتخاب شدن.

یکی از بچه ها خیلی مبادی آداب بود به اصطلاح امروز؛ با کلاس بود.رفته بودیم برم شیر، بنده خدا دستشویی داشت و چون می ترسید ما نیگاش کنیم، گفت باید برم خونه دستشویی خودمون.نزدیک نیم ساعت تا چهل وپنج دقیقه راه بود تا برسیم سوق. خونه همسایشون یه سگ ناجور داشت.اوون موقعها خیلی از خونه ها دروازه ورودی نداشتند حتی بعضیا دیواری دور خونشون هم نبود. این بیچاره تا رسید به خونه، پرید توو دستشویی، ازهمون بیرون دستشویی زیپشو پایین داده بود فقط یه لحظه صدای جیغ و پارس سگ با هم یه سمفونی جالبی درست کرد.رفتم ببینم چی شده تا بنده خدا، خودشو خیس خیس کرده.آقاسگه از دست گرما رفته بود توو دستشویی اینا.

ایام تاسوعا و عاشورا که میشد، مردم حلیم نذری درست می کردن(هریسه). بچه ها طبق معمول، مهمان ناخوانده ی همه مجالس بودند، بعضیاشون شامه ای قوی داشتن، آمار اینکه چه خونه هایی حلیم داره، دست یکی از بچه ها بود، یه شب خودشون حلیم بار گذاشته بودند، هنوز گوشتو آماده نکرده بودند، مامان باباش داخل خونه مشغول صحبت بودند، بچه های بزرگتر سوق، کمی از ما شرورتر بودند، وقتی ماجرا رو فهمیدن، شبانه گوشت بزغاله را تماما برداشتند و بردن صحرا.تا صبح کباب بود.فرداش که دیدیمش، بدجوری بغض کرده بود به زمین و زمان فحش میداد

دوتا الاغ بزرگ توو سوق بودند که هر کدوم از یه اسب نر هم بزرگتر بودند، تنها الاغهایی که از دست ما جون سالم به در برده بودند.

اون موقعها، اینقد سوق تیر چراغ برق که لامپ هم داشته باشن نداشت، معمولا سر خیابون اصلی چن تایی بود، اوایل خرداد دیگه هوا گرم میشد.روزا که کسی نمی یومد بیرون به جز ماها (به قول مادرم:سگل پاسُهته).ولی شبا بچه ها زیر نور ضعیف همین لامپا، برا کنکور جم میشدن.ماها هم یا رابط بازی می کردیم یا کو (گرنودوال).کنکوریا از یه طرف، همسایه ها ازطرف دیگه، از دستمون کفری میشدن، آخه اغلب خانواده ها، توو حیاط می خوابیدن بعضیا هم رو پشت بوم.ماها دیگه کم کم اومد دستمون که این دعواها بیشتر زیر سر بچه کنکوریاس،یکی از بچه ها خیلی کینه ای بود، ظهر که کسی توو خیابون نبود، با سایر اقران، زیر هر کدوم از تیرای چراغ برق، یه کیک مدفوع پهن کرده بودن.انتقام سختی بود کنکوریا دیگه جرات نداشتن اذیتمون کنن یا خانواده ها را علیه ما بشورونن.اونا هم یاد گرفتن شبا بجای خیابون، برن توو مدرسه ها درس بخونن.

شبا از بس سوق تاریک میشد، کسی جرات نداشت از خونه پاشو بیرون بذاره، قوی ترین بچه کسی بود که بره قبرستون و برگرده...

ما بچه بودیم ولی خدایی بین ما نه خبری از سیگار بود، نه از مسائل خلاف شرع.خلاف سنگینمون دزدی از باغ حسن بود.

دوم راهنمایی بودم که آقای دوستکام منو برای بازی در تئاتر (قصه جنگل سبز) دعوت کرده بود.مرحوم عباسی انصراف داده بود منو گذاشتن جای ایشون.اولین تجربه ام بود، اون سال داورامون کودکان مهدهای یاسوج +آقای وفایی و آبسالان و.. بودند. داور، اول اسم سومین بازیگر برگزیده رو خوند، سید روح الله شفقت پور.بعد دومین:میرزایی، کمی مکث کرد و گفت: بازیگر برگزیده و برتر این جشنواره...مکث کرد...بعد اسم کوچک و بخش دوم فامیلی منو خوند...یه آقایی کنارم رو صندلی نشسته بود، گفت:میشناسیش کی رو میگه؟ گفتم:خودمم.خوشحل شد منو بوسید...رفتم بالا، جایزه رو گرفتم.یه واک من قرمز به همراه یه دیپلم افتخار... میگن اون دوره قرار بود پلاک طلا بدن ولی پلاکا رو برداشتن برا خودشون.نامردی اینجا بود که به جای ما یه گروه دیگه از یاسوج به مرحله کشوری فرستادن.

بعد از این ماجرا، روحیه ام کاملا عوض شده بود، سوم راهنمایی بودم، سیزده سالم بود که عشق رو فهمیدم.اولین بار عاشق شدم.دختری که کلاس سوم ابتدایی بود. چشمان سیاه و درشت،صورت گرد و لبهایی که انگار می خندیدن. دخترای سوم ابتدایی اون موقعها ، درکشون به اندازه ی لیسانسای این دوره بود.سنگین، نجیب، تا پسری رو میدیدن دیگه نه کسی صدای خندشون رو میشنید نه صورتشون رو میدید. به سختی از خونه می اومدن بیرون، گاهی برا گرفتن نون.بعضیاشون هم فقط با بچه های عمو و عمه هم بازی میشدن. بازیشون هم اغلب هفت سنگ بود و وسطی (دژبال) اما اونی که دل منو برده بود، حتی برا گرفتن نون هم بیرون نمی یومد.آخرین بار که دیدمش همون روز بود.دیگه ندیدمش تا چار پنج سال پیش.می خواستم بهش ثابت کنم بهترینم در سوق. گاهی وقتا می رفتم توو خیالش:چی میشد اون به من میگفت باید بری و اژدهایی که تاج طلایی منو برده بکشی و تاجمو برگردونی تا باهات ازدواج کنم. نزدیک به 17 سال عاشقش بودم ولی ...رفت به همین سادگی. رفت، روزی که ثابت کردم بهترینم...

برگردیم کلاس پنجم، تابستونا، چوپان گله مون بودم، یه تابستون گوسفندا رو بردم تا مزرعه کمباین زده رو بچرن.معمولا کمباین کلی خوشه می ریخت با کاه.صاحب غله هم گندم و جوشو می برد خونه و پشت سرشو نیگا نمی کرد. میرسالار علوی، مردی بزرگوار و مهربون، با دستای خودش غله رو درو می کرد و خودش بافه ها رو خرمن میکرد. چون دور و بر خرمن (جاجخون) همه درو شده بود، گاوا و گله ها به خرمنش هجوم می آوردن.وقتی منو می دید، صدام می کرد میگفت: بیا زیر کپر، هوا گرمه.اون روز هم رفتم زیر کپرش، بلند شد بره گاوا رو از کنار خرمنش دور کنه، چن تا ته سیگاری اطراف کپر دیدم، زد به سرم تا میرسالار نیومده یکی از ته سیگارا رو روشن کنم و ... شاید دو یا سه پک زده بودم که دیدم دنیا دور سرم می چرخه، زمین رو محکم چسبیدم.داد زدم میرسالار...دارم میمیرم.دنیا داره می چرخه.سریع خودشو بهم رسوند، کلمن پر از اب ویخو رو سر و صورتم خالی کرد.حالم جا اومد.گفت سیگار بُردت .تا خونه هر بار اونجور میشدم آبی به سر و صورتم میزدم.رسیدم خونه حالم بدتر شد نزدیک دو ماه با مرگ دست و پنجه نرم می کردم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی