ک و ب: سید دلاور شریعتی : در پارک سر و صدایی همه را متوجه وانتی کرده که قصد وارد شدن به محوطه پارک را دارد, صدایش خسته و نفس بریده است ,عده ای برای کمک بسیج می شوند, انگار سر رفتن ندارد, بالاخره تا جایگاه مقصود هل داده می شود;

بر پشته اش چه باری داشت که توان حرکت را از او گرفته بود? مردم حلقه زده اند, به تماشا می رویم.
جوشکار می خواهیم,
ملات سیمان آماده کنید,
کمک کنید تا سالم پایین بیاید,
مواظب باشید گردنش تازه تعمیر شده;
اینها جملاتی بود که میان هیاهوی مردم حلقه زده به دور وانت شهرداری شنیده می شد. حالا به جمع حلقه رسیده بودم, عقب وانت چیزی را با پتو پوشیده بودند, نیروهای خدماتی اما زحمتکش شهرداری بار را خالی کردند و پتو را کنار زدند, می گفتند: تندیس پناهیه! خشکم زد; پارک را با همه وسعت ناچیزش دید زدم اما مسئولی ندیدم که به احترام آمده باشد, در خیال, دل خوش کردم که شاید روشنی فردا بیاید و مسئولان به طمع اسم و من منم بازی روزگار پرده از چهره تندیس بردارند,غافل از اینکه چشمهایشان را پرده غفلت پوشانده و به روشنایی هیچ فردایی سو نمی گیرند.
غیرت ماشین آهنی را از انسانها بیشتر می دیدم آنجا که اکراه داشت به آمدن, زیرا می فهمید عظمت باری را که نباید بدون تکریم بر زمین بگذارد.
در گوشه ای نشستم و به تندیسی که کمتر شباهتی با پناهی داشت خیره شدم. کودکانی که به سودای تفریح کودکانه به پارک آمده بودند,کم کم مشتاق به همنشینی با تندیس شدند. چه زود انس گرفتند با هم.
انگار حسین به کودکی اش برگشته بود. به هم بازیهایش غبطه می خوردم, شاید کودکانه هایش را با آنها تقسیم کرده باشد.
"روحش شاد"